باسمه تعالی: سلام علیکم: هر اندازه نفس انسان به صورت وجودی شدت یابد تمام ابعاد کمالی آن نفس متعالی میشود لذا انسانهای وسواسی سعی بر تعالیِ وجودی و سیر إلی اللّه ندارند، بیشتر مشغول ظاهر شریعت میشوند و شیطان نیز از همین طریق سراغ آنها میرود. 2- خداوند میفرماید: «خلق الانسانُ ضعیفا» پس در هر حال انسانها در ابتدای امر به شکلهای گوناگون ضعفهایی دارند. با تدبّر و تعقل در شریعت الهی باید بتوانند از آن ضعفها بگذرند 3- در هر صورت ما مأمور به تعقل در امور خود هستیم و حجت باطنی ما عقل است و نمیتوان عنان خود را در اختیار استخاره و تفأل به قرآن سپرد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: یک برنامه به خودتان بدهید و مباحث را اولویتبندی کنید، إنشاءاللّه «وقت» کم نمیآورید. به ما فرمودهاند: «توزیع الوقت، توسیع الوقت» وقتی زمان خود را تنظیم کنیم، وسعت مییابد. موفق باشید
باسمه تعالی
: همچنانکه میدانید انسان ابعاد مختلفی دارد که بعضی از آن ابعاد، ابعاد اصلی انسان است، و عدم جوابگویی به آن ابعاد موجب نقص همیشگی روح و روان انسان خواهد شد که در تعبیر دین به آن «فطرت» گفته میشود. اما ابعاد فرعی انسان که به آن «غریزه» گفته میشود، آنچنان است که اولاً: عدم جوابگویی به آن ها موجب نقص کلی نخواهد شد. ثانیاً: میتوان نیازهای اینچنینی را جایگزین، به این صورت که اگر شرایط جوابگویی به یکی از آنها نبود، با جوابگویی به دیگری روح را در شرایط عادی خود جلو برد.
با این مقدمه عرض میکنم؛ لذّاتی مثل کوهنوردی، اُنس با دوستان، بازی های نشاطافزا، نگاه به مناظر زیبا و دشت و صحرا و دریا، همه و همه لذّاتی است که روح را ارضاء میکند. علاوه بر این، لذّت حفظ عفت بسیار بیشتر از لذّت گناهی است که مجبور باشیم آن عفت را زیر پا بگذاریم. همچنان که لذّت راستگویی و ارضاء قلب، بسیار بیشتر از لذّت دروغ و ارضاء قوهی واهمه است، مضافاً آنکه لذّتهای وَهمی و گناهآلود موجب عذاب آخرتی و ابدی خواهد بود. انشاء الله موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: آری! قصهی سوک امام، قصهی جدایی بهترین انسان دوستداشتنی است در آن حدّ که «کز سنگ ناله خیزد وقت وداعِ یاران». شعر مرحوم احمد عزیزی نالهی بزرگی بود که از جان همهی انسانهای حقشناسِ آن زمانه ظهور کرد و به حق، همانطور که او در سوک آن مرد الهی در خطاب به او میگوید: «ای لب آیینه حیرت گوی تو / خاک بر چشمان ما بی روی تو». خدا احمد عزیزی را رحمت کند چه خوب آن شعر را سروده است. موفق باشید
هین مگر هنگام هیجا آمده
یا مسیحا بر چلیپا آمده
هین مگر این زلزله تنزیل بود
یا طنین بال میکائیل بود
پاره شد چون فرق حیدر مه مگر
قبض شد روح رسول الله مگر
این خروش خون خیرالناس بود
یا کریوه یا اخی عباس بود
ای تو سکان سکینه مؤمنین
نوح امت، کشتی حق، قطب دین
ای ز صرع عشق تو غلیان خلق
رعشه ی ایمان تو در جان خلق
ای یل نفس پلید انداخته!
ای حسین با یزید انداخته!
ای بقا نوشیده پیر فانیان
خرقه پوش حلقه ی روحانیان
ای حسن پیموده ی راه حسین
پرچم خون بر گلوگاه حسین
معنی بیگانه با حرف آمده
یکه مرد الف در الف آمده
ای نفیر پنج تن آل عبا
چار قطب ارض را زیر قبا
ای به تو، روح خدا در گل شده
لامکان تا لامکان نازل شده!
ای به اوج لافتی شهپر زده
حیدر این دوره ی خیبر زده
ای به خندق بیرق فریاد ما
تیغ تو بر ذوالفقار آباد ما
ای سیه پوش تو خیل انس و جن
بهترین تفسیر نفس مطمئن
ای به نور مصطفی آیینه دار
ای نخستین حیدر بی ذوالفقار
ای غریو نینوا در هی هی ات
زینبستان زینبستان در پی ات
ما مرید بیدل راه توییم
ما ز هر آیینه خون خواه توییم
ای خم و می را به نی انداخته
خلق را در های و هی انداخته
هین مرو خلقی سقیم خود مکن
امت ما را یتیم خود مکن
ای گل حق این چه لالا کردن است
این چه وقت کوچ بالا کردن است
ای لب آیینه حیرت گوی تو
خاک بر چشمان ما بی روی تو
ما همه آیینه یاد تو ایم
بچه های نازی آباد تو ایم
ای صدای سرخ مظلومان مرو
یا خمینی جان محرومان مرو
دیگر آن قرآن ناطق، آه نیست
نقطه ای از باء بسم الله نیست
شیعیان! نالنده و مویان روید
در پی اش یا بن الحسن گویان روید
گرچه این عصر ظهور نایب است
قائم آل محمد غایب است
یا خمینی بی تو گلشن بی صفاست
داغ تو همرنگ داغ مصطفاست
بی تو یک دانگ رسالت مانده است
قسط در برج عدالت مانده است
وای بر ما بی تو می میریم ما
قسط خود را از که می گیریم ما
یا خمینی کفه ی ایمان تویی
در ترازوی خدا میزان تویی
یا علی شیر دغل گیرت کجاست؟
یا ولی عصر شمشیرت کجاست؟
یا علی مقداد کو عمار کو
استخوان مردی ابوذروار کو
آنکه بشکافد ز هم وقت فرود
کعبه الاحباری آل سعود
وای بر ما قافله ی فرصت گذشت
چارده قرن از پی هجرت گذشت
پی به پی پیک بهاران می رود
هشت قرن از سر بداران می رود
هادی گم کرده را هان پس کجاست
مهدی ما بی پناهان پس کجاست
ای ولی مؤمنین لب باز کن
کعبه را از نو طنین انداز کن
لاله در تمثیل این غم نارس است
مهدیا داغ خمینی مان بس است
شیعیان زنجیر باید زد به خون
تا بهشت سرخ زهرا لاله گون
از چمن سبزی گذشت از لاله جوش
چون تهی شد جام پیر زهر نوش
فتنه چرخ مقرنس را ببین
آتش بیت المقدس را ببین
ای گروه مؤمنین وقت عزاست
حضرت صاحب زمان صاحب عزاست
قلب عرفان بی تپش در سینه شد
وه چه خاکی بر سر آیینه شد
ای ز عطر پاک عرفان دامنت
باغ کنعان در گل پیراهنت
بی تو وهمی از بهاران مانده است
سایه ای از سر بداران مانده است
شب شد و من همچنان دم می زنم
دم از آن خورشید عالم می زنم
جاده جاری گشته و ما می دویم
شب شد و ما بی خمینی می رویم
دشت تفصیل سواران می دهد
باغ بوی سر به داران می دهد
ما شب خود را شبانی می کنیم
در عدم ها دشتبانی می کنیم
دختران چون اشک در آیینه اند
مثل داغی کودکان بر سینه اند
کودکان این لاله های تازه جوش
گریه می نوشند از جام خروش
روح مجروح خدا تندیس شد
قطب ما امروز مغناطیس شد
شاعری پرسید از من در صعود
بی خمینی می توان آیا سرود
من برایش حیرتی آتش زدم
تکیه بر ابری تجلی وش زدم
می توان بر تیغه ی لا لانه کرد
می توان در خنجرستان خانه کرد
می توان زنجیر غربت را جوید
می توان تا بوسعیدستان دوید
می توان بر ملک ری نخجیر زد
می توان تا جور هم زنجیر زد
می توان آری به صحرا شن گریست
لیک باید لال در باطن گریست
پیر از چنگ مریدان رفته است
رو به شاباش شهیدان رفته است
ای مریدان ما دچار هیبتیم
حق تجلی کرده و در غربتیم
یاد داری بر مصلای صلیب
ناله ی آن صد نیستان عندلیب
ما که بیرق دار بودا نیستیم
امت وهم یهودا نیستیم
این فغان آیینه دار ساز ماست
این تشنج سنت آواز ماست
ما دلی داریم از خون ریش ریش
ما عزاداریم از ده قرن پیش
شیعیان تیغ جلالی می خورند
برگ خشک خشک سالی می خورند
زخم می نوشند اینان مست مست
شیعیان شیرند حتی در شکست
رخ مپوش از داغ محمل های ما
ذوالفقار اینجاست در دل های ما
هر کجا شور حسینی می شود
یک خمینی صد خمینی می شود
رفت از خوف خمینی شب به غار
این فقط یک تیغه بود از ذوالفقار
تیغ اول رقص ربانی کند
تیغ دوم ظلم را فانی کند
تیغ اول تا دل کفار رفت
نایب آمد هول استکبار رفت
تیغ دوم کعبه را رقصان کند
آنچه حیدر کرد با بت، آن کند
وه چه خبطی آن سلاله ی بید کرد
شیر ما را در نجف تبعید کرد
بیشه هرگز هیبت شیری نکاست
از نجف جز شیر هرگز برنخاست
ای سد راه سکندر بازگرد!
ای قلاووز ای قلندر بازگرد!
ما ظهورستان نامت می شویم
کاسه ی راه کلامت می شویم
ای خدا نوشیده و فانی شده
رخت فانی افکنده ربانی شده
بی تو ما را سایه ما را سوره نیست
دامن البرز را اسطوره نیست
بی تو زخم کهنه افیون می خورد
شیعه می نالد، زمین خون می خورد
آه ای آیینه داران سنگتان!
جاده های بی خمینی ننگتان!
بوی خون در شیعیان بیدار شد
باز تاریخ زمین تکرار شد
روح ها بر شطی از تن می روند
دختران شیون به شیون می روند
آه این روح بلند آب هاست
این همان عصیانگر خیزاب هاست
از عدم می خورده پیر مست رفت
عاشقان انگار عشق از دست رفت
از خروس قریه بانگی مانده است
این ولایت را دو دانگی مانده است
بی خمینی خانقاه نور نیست
بی خمینی هیچ کوهی طور نیست
ای عدم پیمودگان خنجر کجاست
ای ز شب برگشتگان! حیدر کجاست
ابر می گرید بیابان نیز هم
کوچه می نالد خیابان نیز هم
(احمد عزیزی، شرجی آواز، صفحه 81)
بسمه تعالي. سلام استاد: به مناسبت شهادت شهید آوینی و به لطف خدا متن زیر را نوشتم لطفا اگر نکتهای دارید بفرمایید. «آئينهاي به نام آويني»: قرار شد در مورد کسی سخن گفته شود، که گفتن از او، جز بهحجاب بردنش حاصلی ندارد، چرا که اینقدر بر امروزهی ما مشهورات و روزمرّگیها استعلا پیدا کرده که دیدن چون آویی در این مشهورات و با عینک همین مشهورات که انگار ندیدن است. و بلکه باید گفت حضور حقیقی او را به حجاب بردن است، بدبختی ماجرا اینجاست که ندیدنهای امروز، از جنس نادانی نیست بلکه ندیدنِ امروز از جنس داناییهاست. فرا گیرشدن داناییای که بشر امروز را از عالم معنا دور کرده و در زیر خروارها از حرف های فلسفی دفن کرده و او را وادار کرده که امور غیر اصیل را اصیل پندارد. در این فضا سید شهیدان میفرماید: «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید.» بنابر این به تبع در این وضع است که آدمی گرفتار تجربههای مادی میشود و از عالم معنا غافل ميشود و به تبع نسبتی با حقیقت در تاریخ خود پیدا نمیکند و دیگر طلبی در مسیر آن حقیقت اصیل نخواهد داشت. شهید آوینی نیز چنین میگوید: «باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.» حال وقتی وضع این دوران را میبینیم از گفتن چیزی در وصف او ناامید میشویم. اما از طرفی چارهای هم نیست جز این که به اشاره سخن بگوییم شاید اهل تامل و تذکر از این حجاب، خود به حضوری دست يابند. و یک نکته اینکه امیدوارم از این چیزی که مینویسم گمانِ مشتی شعارگویی نشود چرا که سخن از غیر عاداتگفتن در امروز، به ظاهر مضحک و شعاري است، اما چارهای هم جز تذکرش نداریم. محدودکردنِ حقیقتی به نام آوینی در یک جسد شناسنامهای به نام «سید مرتضی آوینی» جفایی است به این حقیقت. آوینی را فقط یک شخص نباید دانست او آیینه ی نمایانگر تاریخ امروز ماست او بشر امروز را خارج از روزمرگی های رایج امروز متذکر حقیقتی فراتر می کند شاعران در هر تاریخ آن هویت اصیل تاریخ خود را متذکر می شوند چرا که ایشان گرفتار هوای مسموم غیر ملموس زمان خود که از شدت آمیختگی با محیط خود برای عموم بدیهی شده،نشده اند و باید گفت آوینی بیرون از لجن زار عادات تاریخ خود و با نفی هر «من» و تعینی برای خود، همان شاعرِ هویت یابی است که انسانِ گرفتار و غافل زمان خود را، با آن شأن شاعرنهی خود متذکر اصالتهاي تاریخ خود ميكند. «... شاعر، هرگز دعوت به خاک نکرده است ... او به ترک عادات میخواند و عالم خلافِ عادات هم، عالَمِ وَهم است و هم عالَمِ عشق...» آويني اگر از نفسانیت غرب و مدرنیته سخن میگفت همراه با یک نحوه خودآگاهی بود است، چرا که او خود سالکِ سیرِ از نفسانیت به سوي فناست او جنس روشنفكرياي كه خود را در دخمههاي فلسفيدنهای مملو از پُز و ژست و کوری از حقیقت گم کرده بهخوبی لمس کرده. اما باسلوکی عارفانه و ذیل حقیقتی به نام انقلاب که چشمان روشنفكريِ فلسفي امروز از ديدنش عاجزند به آن حضور اصيل نايل آمد و خود، آيينه براي ديگری شده. شهید آوینی خود را چنین از زبان خود میشناساند: «تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی، بسیار زیستهام. ریشِ پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را - بیآنکه آن زمان خوانده باشماش - طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب فلانی چه کتاب هایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم ...» پس اگر از انقلاب و حضرت روح الله با تمام جان دم میزند نه اینکه دم از ایدئولوژی خاصی زده باشد و نه اینکه در فضای سیاست زدهای سخن گفته باشد، چرا که آخرِ خاستگاه ایدئولوژیها، قدرتخواهی و سیاست است و قدرت به درد کسی میخورد که مرگاندیش نباشد و به دردِ کسی میخورد که دچار نفسانیتهای خود باشد. اوخود از مرگ اینگونه میگوید: «... حقیقت آن است که زندگی انسان با مرگ در آمیخته است و بقائش با فناست... مرگ پایان زندگی نیست. مرگ آغاز حیات دیگری است، حیاتی که دیگر با فنا درآمیخته نیست، حیاتی بی مرگ، مطلق...» آوینی همان طور که گفتم همان سالک راهی ست که مرگ اندیشانه دغدغه ی حقیقت دارد و با این مشی و مرام خود را ذیل انقلاب و امام قرار میدهد و در این مسیر جان خود را نثار میکند تا ابدی شود و چه زیبا بارها و بارها مستانه و شیدایی با شهادت، عشقبازی میکند و فریاد حسرت دم میدهد: «ای شقایقهای آتشگرفته، دلِ خونین ما شقایقی است که داغ شهادتِ شما را بر خود دارد. آیا روزی خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟» آويني؛ ذيل امام روح الله نفيِ همهي تعينات و تعلقات كرد، او هم شاعر و اديب و هنرمند بود، هم اهل تفكر و فلسفه بود هم يك بسيجي جهادگر؛ و باز صدها توصیف دیگر نیز میشود از او گفت اما در عین حال هیچیک از اینها هم نبود، بلکه فراتر از هر "من"ی و فراتر از هر قید و قیودی،...". در یک کلام؛ آوینی، آوینی بود." و ما مثلا دوستداران سید مرتضی در فضای ایدئولوژیهای منفعتطلبانهی خود، او را به حجابِ تعاریفِ ناقصِ خود بردهایم. در پایان؛ امیدوارم هر چه کمتر ایشان را در این الفاظ پراکنیهایم پنهان کرده باشم.
باسمه تعالی: سلام علیکم: آوینی؛ ماوراء تاریخِ متافیزیکزدهی ما، طلوعی است برای نشاندادنِ تاریخ قدسی ما، تا پس از 1400 سال باز به فرهنگ وجودیِ اهلالبیت«علیهمالسلام» رجوع نماییم و از بنبستهای تاریخیِ خود رها شویم. تعجب نباید کرد که هنوز تفکرِ مناسب آن تاریخ، ظهور نکرده است تا آوینی را در زمرهی متفکرترین انسانها بدانیم. اگر هایدگر معلّم بزرگِ سؤال از متافیزیک است، که هست؛ و اگر فردید متذکر رجوعِ از تفکر متافیزیکی به تفکرِ اسلامیِ تشیع ایرانی است، در تاریخی که حضرت روح اللّه خمینی«رضواناللّهتعالیعلیه» ظهور داد؛ شخصیت آوینی تجسمِ بزرگِ عبور از متافیزیک به سوی حقیقتِ قذسیِ ما میباشد. آوینی آن بزرگراهی است که تمام راههای زلال شهیدان را در این زمانه برای ما معنا میکند تا چشمی را بیابیم که چشمِ درستدیدنِ انقلاب اسلامی و شهدای بزرگِ این راه است، وگرنه باز شهیدان را به موزه میسپاریم و باز تاریخِ ظلمات و نفهمیدنِ اصیلترین سخنان ِ این زمانه یعنی سخنان حضرت امام خامنهای«حفظهاللّه». موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: موضوع را سایت http://goolchin.blogfa.com/post/341 بررسی کرده است عیناً مطالب آن سایت را خدمتتان ارسال میدارم: موفق باشید
سوالی که اکثر مردم درباره ی طلاب در ذهن خود دارند این است که
چرا طلاب امامه بر سر میگذارند و فلسفه ی لباس روحانیت چیست؟
امروز قصد داریم به تاریخچه لباس روحانیون بپردازیم..
پزوهشگر: محمد رضا نظری
نویسنده:سید بهزاد سعادتی نیک
1. عمامه: ظاهراً در صدر اسلام، طلاب لباسی سازمانی نداشتند و لباس آنان، همانند دیگر مردم بوده است. بر اساس شواهد تاریخی، قاضی ابویوسف، قاضی القضات هارون، نخستین افتراق را پدید آورد. «قاضی ابویوسف، قاضی القضات هارون الرشید مقرر داشت که فقیهان و عالمان عمامه سیاه آستردار بر سر نهند و قاضیان، کلاه بلند بر سر بگذارند»
1. ابن خلکان می گوید: «ابویوسف امر کرد که فقط علما، طیلسان* بر سر نهند تا میان آنان و دیگران تفاوت باشد. اگر کسی غیر از آنان طیلسان می پوشید، بر او عیب می گرفتند»
2. شاید بتوان عمامه را رکن اساسی در لباس طلبگی برشمرد. عمامه، تاریخچه ای بلند دارد. عمامه نزد مردم عرب، چه پیش از اسلام و چه پس از آن، عظمت ویژه ای داشته است. از این رو، هر کسی اجازه نداشت عمامه بر سر بگذارد، بلکه فقط شخصیت های خاصی از میان اعراب، حق استفاده از عمامه را داشتند و دیگران، از کلاه یا پارچه ای استفاده می-کردند. عده زیادی هم سرشان برهنه بوده است.
3. بزرگان ایرانی تاج بر سرشان می گذاشتند که آن ها را متوّج می نامیدند.
4. از این رو پیامبر فرمودند: «العمائم تیجان العرب اذا وضعوا العمائم وضع الله عزّهم».
پیامبر در موقعیت های حساس، عمامه بر سر می گذاشتند و می توان گفت که عمامه جزو لباس های رسمی پیامبر بوده است. پیامبر هم عمامه سیاه بر سر می گذاشتند که نامش سحاب بوده و هم عمامه سفید و عمامه سرخ. ایشان در روز فتح مکه، در حالی که عمامه سیاه بر سر داشتند، وارد مکه شدند. در روز غدیرخم، همان عمامه را به عنوان تاج بر سر حضرت علی (ع) گذاشتند و این همان عمامه ای بود که در جنگ خندق، بر سر امیرالمؤمنین بستند. این مقام و منصب سبب شد که ائمه اطهار (ع) و سادات، به نشانه یادبود آن روز فرخنده، عمامه سیاه بر سر بگذارند. از این رو، علت این که عالمان و روحانیان سادات، عمامه سیاه بر سر می گذارند و عمامه غیر سادات، سفید است، به دلیل رویداد غدیرخم است، وگرنه رسول خدا (ص) عمامه های دیگری هم داشتند.
در دوران خلافت امویان و عباسیان، به دلیل فشار بسیار بر شیعه و به ویژه سادات و برای این که علویین میان مردم شناخته نشوند، بیشتر اوقات آنان عمامه بر سر نمی-گذاشتند.
در سال 773 هجری قمری، الملک الاشرف شعبان، سلطان مصر و سوریه دستور داد، تکه پارچه ای سبز به عمامه خود وصل کنند. «در اسپانیا کمتر عمامه به سر می گذاشتند و بی شک نظامیان آن را نپذیرفته بودند. غالباً در اسپانیا، فقیهان عمامه بر سر می گذاشتند و نیز باید در نظر داشت که عمامه فقیهان خیلی بزرگ تر از عمامه سایر اعراب بود، به همین جهت آن ها را رب العمائم، معتم یا متعم نامیده اند»
5. در زمان آل بویه، برهنگی سر ناپسند بوده است. «عمامه خلیفه سیاه بود و بر کلاهی بلند پیچیده می شد. اطرافش را مطرز و به طرز زیبایی گلدوزی می کردند. آن که نزد خلیفه شرف یاب می شد، باید عمامه سیاه بر سر می گذاشت»
6. عمامه در عصر صفوی، سفید بوده است. در سفرنامه الئاریوس آمده است که عمامه علما سفید بود و بعضی ها قطعه پارچه ای ابریشمی بر مندیل خود می بستند که روی شانه ها می افتاد.
شاردن در سفرنامه اش نوشته است که روحانیان نیز روی کتان زمخت آقا بانوی سفید بسیار نازکی (کتان نازک) می پیچید و حدود شانزده سانتیمتر از دو انتهای این پارچه گلدار است که وقتی دستار بر سر می بستند، این دو انتها همانند جیقه ایی از میان دستار بیرون می آمد. البته عمامه کارکردهای جانبی دیگری نیز داشته است.
مستشرقان نیز گفته اند که شرقیان از عمامه به عنوان جیب استفاده می کنند، زیرا می توان چیزهایی را در آن پنهان کرد.
2. عبا: این واژه به معنای نوعی روپوش کوتاه و جلو باز است. آستین ندارد، ولی سوراخ هایی در آن تعبیه شده است که دست ها را از آن بیرون می گذارند. البته عبا با برد فرق داشته، زیرا برد پارچه ای خط دار بوده است که به دور خود می پیچیدند. عبا انواع و اقسامی داشته است و در هر منطقه ای آن را به گونه ای می ساختند. در برخی مناطق از پارچه و در برخی مناطق از پشم بوده است. عبا، پوشاک عمومی اعراب بیابانگرد بوده است که تقریباً در همه وقت ها از آن استفاده می-کرده اند.
3. قبا: پوشیدن قبا در زمان پیامبر معمول بوده است. در صحیح بخاری آمده است که روزی رسول خدا (ص) قباها را قسمت کرد و به مخرمه هیچ عبایی نداد. مخرمه ناراحت شد و به حضور پیامبر رسید. پیامبر فرمود: این عبا را هم برای مخرمه نگاه داشتم.
7. قبا را بیشتر از پارچه اطلسی می دوختند و گاهی آن را با پوست آستر می کردند. ناگفته نماند که گاهی نویسندگان عرب، روپوش افسران سوار مسیحی را قبا نامیده اند. قبا پیشینه ای ایرانی دارد، لباسی که به طور مورب از زیر بغل باز می شود.
تِوِنُو درباره قبای ایرانی چنین می گوید: «نیم تنه بلندی را که بر روی لباس های دیگر می پوشند، قبا نام دارد و آن معمولاً از پارچه نخی بسیار نازک دوخته می شود. رنگ آن به حسب تمایل اشخاص، قرمز، زرد، سبز یا رنگ های دیگر است و چنان صاف دوخته شده که گویی اطلس است. این نیم تنه از پارچه نخی کرک دار دوخته می شود و تا نیم ساق پا می آید. یقه آن باز و هلالی است. طرف راست آن درست روی شکم می افتد و در زیر بغل سمت چپ با بندهایی بسته می شود و طرف چپ لباس روی آن می افتد و به وسیله چهار بند طرف راست بسته می-شود، اما یکی از بندها هرگز بسته نمی شود، بلکه روی بندهای دیگر آویزان است. قبا تا روی کمر بسیار تنگ است. از این جهت به بدن قالب می شود و کاملاً شکم را پوشیده و فشرده نگاه می دارد و از کمر به پایین متدرجاً، گشاد می شود، به طوری که نمای آن از پایین به شکل یک زنگ گرد در می آید. آستین های آن کاملاً چسبان و قالب بازوان است. معمولاً جنس این قباها از پارچه ساده است، اما قبای رجال عالی مرتبه، از اطلس یا پارچه زر بافته است که زری ایران است»
8. 4. طیلسان: پارچه ای بود که فقیهان و عالمان ایران بر روی عمامه به سر می انداختند و در ایالت فارس، عوام الناس نیز از آن استفاده می کردند. جنس آن از پشم بود و بهترین نوع آن در آمل و قوس یافت می شد.
لباس روحانی
در طول تاریخ تغییراتی رخ داد که سبب شد لباس طلاب و علما متمایز باشد. در قرن های نخست، وجه افتراق روحانیان و دیگر مردم، عمامه بود. مردم با روحانیان و عالمان، در لباس یکی بودند و اگر فرقی هم بوده، بسیار اندک است. حتی در ایران نیز این گونه بوده است. بر اساس تحقیقاتی که انجام دادیم، دریافتیم که این وضعیت تا زمان رضا خان ادامه داشته است تا این که مخبرالسلطنه در ششم دی ماه 1307 خورشیدی، قانونی به مجلس برد که به قانون متحدالشکل کردن البسه اتباع ایرانی در داخله مملکت معروف شد. بر اساس این قانون، همه مردم باید لباسی متحدالشکل می پوشیدند. البته هشت گروه از قانون پوشیدن لباس معاف شدند که عبارت بودند از: مراجع، مجتهدین صاحب اجازه که از مراجع مسلم تقلید بودند، به شرط آن که به امور روحانی مشغول باشند، پیش نمازان دارای محراب، محدثان مأذون از جانب مجتهدان، طلاب و مدرسان شیعه مذهب، مفتیان اهل سنت و روحانیان ایرانی غیر مسلمان.
رضاخان در دیدار با مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری، به ایشان گفت: «می خواهم بعد از این احترام عمامه را معلوم نموده و بر سر روحانیون حقیقی گذاشته شود و آن هایی که مخرب دین و روحانیت هستند، عمامه را برای مقاصد شخصی به سر گذاشته اند، از سوءاستفاده باز مانند»
9. دلیل ایادی رضاخان این بود که حتی کودکان هم این لباس را بر تن دارند. به نوشته مخبرالسلطنه، لباس اهل علم را مردم هم می پوشند و بسیاری حرمت نگه نمی دارند و آن را لباس اخاذی و فقر و بهانه ای برای گدایی و ولگردی می دانند.
10. هدف از این قانون، محو این لباس بوده است. گفتنی است که سید حسن مدرس، در شانزدهم مهر 1307 خورشیدی، تبعید شد و در دی ماه همان سال، این قانون به تصویب رسید.
قرار شد که اگر طلاب در مدرسه معقول و منقول پذیرفته و در امتحانات قبول شوند، به آن ها جواز لباس داده شود، در حالی که «از سال 1314 به بعد، دولت برخورد جدی با روحانیت را در دستور کار خویش قرار داد و سیاست دولت گسترش خود و دخالت در امور شخصیه مردم را به جد تعقیب کرد. نتیجه این سیاست، تجدید نظر در جواز عمائم بود. لذا حتی روحانیون صاحب جواز، جواز خود را از دست داده و مجبور به پوشیدن لباس یکسان شدند»
11. در نتیجه، بسیاری از طلاب از پوشیدن لباس محروم شدند. در دوره محمدرضا پهلوی، فشار کمتری روی طلاب بود و پس از انقلاب نیز شاهد تغییری در این زمینه نبودیم.
